خلاصه کتاب
خلاصه ی دل آوار
وحید وارث نام ریاست قبیله ای بزرگ در بلوچستان است. خیانت و اتفاقات تلخ بعد از آن باعث میشود به تمام داشته هایش پشت کند و برای ادامهی تحصیل و بعد از آن کار، ترک دیار کند. بعد از گذشت سالها حالا شاعری خوشآوازه که با تنهاییاش خوگرفته و آرام است. این آرامش با ورود دختر سیاه چشمی از خاطرات دور که فراموشش شده، به هم می ریزد.
** این یک داستان واقعی است.
چند جمله از کتاب دل آوار
تمام مدت سعی می کنم درد را توی قلبم و بغض را توی گلوم فتح کنم. می دانم دستها و پاهام مثل همیشه کار خودشان را کنند و مغزم هم برنامه ی خود را بچیند،باز این روحم در خود فرو می رود و جان می کند همه چیز را مو به مو بازسازی کند.
نمیدونم عاشقم یا نه یلدا ،دلم و حواسم سرجاشه ؟ درست مثل جنگجویی شدم که وسط میدون می بینه تنهاست،نمیدونه از دست داده یا از دست رفته… کاش صدای تنهاییم رو بشنوی…
نبض زمین قم های توست راه برو…!
هنوز بررسیای ثبت نشده است.