خلاصه کتاب
خلاصه ی خانزاده ی طهران
فرح در پی یک حادثه از روستای مادری، به طهران نقل مکان میکند. ناخواسته وارد عمارتی بزرگ میشود که سالهاست راز بزرگی را در خودش دارد! صدای گریه ی کودک تازه به دنیا آمده ای او را به میان باغچه ی متروک پشت عمارت می کشاند. غافل از این که او طعمه ی بعدی صاحب عمارت است.
چند جمله از خانزاده ی طهران
اگر روزی گذرم به گذشته ها افتاد با چنگ و دندان زمان را نگه میدارم.
همان جایی که خوشبختم…همان جایی که خوشحالم.
به غیر ممکن ها زهی خیال باطل میگویم.
میتوانم زمان را نگه دارم.
درست جایی که دلم میخواهد.
چرا من سیاووش؟ من دل مرده ام…
-کویر را میبینی؟ شاید به دل تو جنگل ها و دریای شمال بیشتر بچسبه ولی من سالها سراب دیدن رو ترجیح میدهم اگه قرار باشه در انتهای کویر تورو ببینم.
اگرچه قرار باشد آفتاب داغی که تنم رو میسوزونه تورو گرم کنه!
با لبخندت دنیای من را زیر و رو میکنی…
میخندی میخندم…
میخندی میخندم…
میخندی و من دیگر نمیخندم…
بغض میکنم… اشک میریزم…
نگاهت بوی رفتن میدهد…
بوی خداحافظی…
هنوز بررسیای ثبت نشده است.